پیامبر خدا و کودک
چهارشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۳، ۱۱:۳۳ ب.ظ
دیر کرده بود.
هیچ وقت برای نمازجماعت دیر نمی آمد.
نگرانش شدند و رفتند دنبالش. توی کوچه باریکی پیدایش کردند.
دیدند روی زمین نشسته ، بچه ای را سوار کولش کرده
و برایش نقش شتر را بازی می کند.
از شما بعید است ، نماز دیر شد.
رو به بچه کرد و گفت: «شترت را با چند گردو عوض می کنی»
و بچه چیزی گفت.
گفت بروید گردو بیاورید و مرا بخرید.
کودک می خندید، پیامبر هم ..
۹۳/۰۶/۱۲