آذربایجان (آرازاولکسی )

پیامبر خدا و کودک

چهارشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۳، ۱۱:۳۳ ب.ظ

دیر کرده بود. 

هیچ وقت برای نمازجماعت دیر نمی آمد.

 نگرانش شدند و رفتند دنبالش. توی کوچه باریکی پیدایش کردند.

 دیدند روی زمین نشسته ، بچه ای را سوار کولش کرده 

و برایش نقش شتر را بازی می کند. 

 از شما بعید است ، نماز دیر شد.

رو به بچه کرد و گفت: «شترت را با چند گردو عوض می کنی» 

و بچه چیزی گفت. 

گفت بروید گردو بیاورید و مرا بخرید. 

کودک می خندید، پیامبر هم ..

 

۹۳/۰۶/۱۲
محمد رضانژاد

نظرات  (۱)

فکر کنم هیچ بویی از اسلام نبردم من

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی